سلام اصحاب كهف بر على علیهالسلام و مكافات كتمان حق
وه، چه مجلس خوبى و چه مجمع مفیدى، گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص به گرد انس بن مالك آمده و از محضر وى كه مدتها از محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم معارف اسلامى را آموخته بودند؛ استفاده مىكردند.
او نیز با اشتیاق تمام احادیث را كه از پیامبر اسلام به یاد داشت براى شاگردان بازگو مىكرد.
ولى روزى بر خلاف روزهاى دیگر، یكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجیب كرد با این كه انس مایل نبود پاسخ این پرسش داده شود، ولى در شرایطى قرار گرفت كه ناگزیر از پاسخ آن بود.
پرسش این بود كه آن شاگرد با قیافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت: این لكههاى سفیدى كه در صورت شما است از چیست؟ گویا اینها نشانه بیمارى برص است با این كه به گفته پدرم، رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: خداوند مؤمنان را به بیمارى برص و جذام مبتلا نمىكند چه شده با این كه شما از اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم هستى، مبتلا به این بیمارى مىباشى؟
وقتى كه انس این سؤال را شنید، با كمال شرمندگى سر به زیر افكند و در خود فرو رفت، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: این بیمارى در اثر دعاى بنده صالح خدا امیرمؤمنان على علیهالسلام است!
شاگردان تا این سخن را از اَنس شنیدند، نسبت به او بىعلاقه شدند، و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبدیل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند: باید حتما ماجراى این دعا را بگویى وگرنه از تو دست بر نمىداریم و به شدت باعث ناراحتى تو مىگردیم.
اَنس همواره طفره مىرفت، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعیت و اصرار آنان راهى جز بیان آن را نداشت، از این رو شروع به سخن كرد و چنین گفت: روزى در محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بودم، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنین از راه دور نزد آن جناب به عنوان هدیه آورده بودند پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به من فرمود: تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبیر، سعد، سعید، و عبدالرحمن را به حضورش بیاورم، اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامبرده نشستیم، حضرت على علیهالسلام هم در آن جا بود، رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به على علیهالسلام فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشینان این فرش را سیر دهد. حضرت على علیهالسلام به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سیر بده، ناگاه مشاهده كردیم كه همه ما در هوا سیر مىكنیم، پس از پیمودن مسافتى در فضاى بسیار وسیع كه وصفش را جز خدا نمىداند، حضرت على علیهالسلام به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه بر زمین قرار گرفتیم، آن حضرت فرمود: آیا مىدانید اینجا كجاست؟ گفتیم: خدا و رسول او و وصى او بهتر مىدانند.
فرمود: این جا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا! سلام بر اصحاب كهف كنید، به ترتیب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبیر و. سلام كردند جوابى شنیده نشد، من و عبدالرحمن سؤال كردیم و من گفتم: من اَنَس نوكر در خانه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم هستم، جوابى نشنیدیم.
در آخر حضرت على علیهالسلام بر آنان سلام كرد بى درنگ ندایى شنیدیم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف! چرا جواب سلام اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را ندادید؟ گفتند: اى خلیفه رسول خدا! ما جوانانى هستیم كه به خداى یكتا ایمان آوردهایم، خداوند ما را هدایت نموده است، ما از ناحیه خداوند مجاز نیستیم جواب سلام كسى بدهیم، مگر آن كه پیامبر یا وصى او باشد و شما وصى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم هستید.
حضرت على علیهالسلام به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنیدید؟ گفتم: آرى. فرمود: در جاى خود قرار گیرید، روى فرش قرار گرفتیم، به باد فرمان داد، در فضاى بى كران سیر كردیم. هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرودبیاور، در زمینى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمدیم كه در آن جا هیچگونه مخلوق و آب و گیاهى نبود. گفتم: اى امیرمؤمنان هنگام نماز است، براى وضو آب نیست، آن جناب پاى مبارك خود را بر زمین زد، چشمه آبى پدید آمد و از آب آن چشمه وضو ساختیم، فرمود: اگر شتاب نمىكردید آب بهشتى براى وضوى ما حاضر مىشد. سپس نماز را خواندیم و تا نصف شب در آن جا بودیم، حضرت على علیهالسلام همچنان مشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاى خود قرار گیرید، تا به نماز صبح پیامبر برسیم به باد فرمود: حركت كن، پس از حركت ناگاه دیدیم در مسجد پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم هستیم، نماز را با پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم خواندیم آن حضرت پس از نماز رو به من كرد و فرمود: اى انس ماجراى شما را من بیان كنم یا شما بیان كنید عرض كردم: شما بفرمایید آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بى كم و كاست بیان كرد، كه گویى همراه ما بوده است.
انس كه با این گفتار خود شاگردان را غرق در حیرت كرده بود، و شاگردان سراسر گوش شده بودند و با تمام وجود داستان این حادثه عجیب را مىشنیدند، و فراز و نشیبهاى آن را در قیافه رنگ به رنگ انس مىدیدند، به اینجا كه رسید، احساسات پرشور آنها هماهنگ تغییر قیافه انس آنان را در مرحله دیگرى قرار داد و یك درس بسیار سودمندى كه همیشه سودمند بود و مىتوان گفت مغز و شاهكار درسها است كه از این ماجرا آموختند.
انس گفت: . شاگردان من! پیامبر رو به من كرد و گفت: اى اَنَس روزى خواهد آمد كه على علیهالسلام (براى محكوم نمودن رقباى خود) از تو شهادت و گواهى مىخواهد، آیا در آن وقت شهادت خواهى داد؟!
گفتم: البته و صد البته!
این ماجرا در همین جا متوقف شد، خاطره عجیب و شگفتآورش همواره در یاد من بود، تا این كه ماجراى جانسوز رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و خلافت ابوبكر پیش آمد، موضوع خلافت ابوبكر به دستیارى یارانش تحقق یافت تا روزى كه حضرت على علیهالسلام مردم را به حضور ابوبكر آورد و درباره خلافت سخن به میان آمد، حضرت على علیهالسلام در حضور ابوبكر و مردم رو به من كرد و فرمود: اى اَنَس دیدنىهاى خود را راجع به آن فرش و سیر كردن و سلام اصحاب كهف و سفارش پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بگو.
(اوضاع و احوال طورى بود كه اگر مشهودات خود را مىگفتم، دنیاى من وخیم مىشد و به شخصیت ظاهریم لطمه مىخورد.)
گفتم: بر اثر پیرى، حافظهام را از دست دادهام و آن و اقعه را فراموش كردهام.
فرمود: مگر پیامبر از تو تعهد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى، چگونه وصیت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را از یاد بردهاى؟!
آن گاه على علیهالسلام (كه مىدانست اَنَس در این موقعیت حساس براى آباد كردن دنیاى خود این خیانت ناجوانمردانه را كرده و پاى روى وجدان خود و خرد خود گذاشته است، طاقتش طاق شد) با دلى پرسوز متوجه خداوند شده و عرض كرد: خداوندا! علامت بیمارى برص را در چهره این شخص ظاهر كن! (تا علامت و نشانه خیانتش در چهرهاش باشد) دیدهگانش را نابینا كن، و درد شكم را بر او مسلط فرما.
از آن مجلس كه بیرون آمدم، تا حال به این سه بیمارى مبتلا هستم، این بود قصه من و داستان برصى كه در من هست و شما از آن پرسیدید. گویند تا پایان عمر این سه بیمارى از وجود انس برطرف نشد.
(اقتباس از نورالثقلین ج 3 ص 420)
مجموعه فرهنگی مذهبی فدک
سمن رهروان کوی غدیر
هیئت ریحانه الحسین(ع)
درباره این سایت